ابوالحسن ورزی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : اثرآفرینان (جلد اول-ششم)
(1368 -1293 ش)، شاعر، مترجم و نوازنده. در تهران به دنیا آمد. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایى و متوسطه، در 1315 ش به اخذ لیسانس از دانشكدهى حقوق نایل شد و در همین سال بود كه به انجمنهاى ادبى تهران راه یافت و با شعراى همعصر خود آشنا گردید. وى هنگام تحصیل در دانشكدهى حقوق، در دانشكدهى معقول و منقول (الهیات و معارف اسلامى) هم به تحصیل پرداخت و زمانى كه از طرف وزارت دادگسترى در شیراز به سر مىبرد، «جامع المقدمات» و «مغنى» و «مطول» تفتازانى و «شرح منظومه» ملا هادى سبزوارى و مقدارى از «اسفار اربعه» را نزد میرزا على حكیم آموخت. ورزى در 1320 ش در كابینهى اول قوامالسلطنه به سمت بازرس مخصوص نخستوزیر انتخاب شد و از آن پس عهدهدار مشاغل مختلفى چون رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل شركت فلاحتى خراسان، مدیركل مالى شهردارى تهران، رئیس هیئت مدیره شركت چاى گیلان، عضو هیئت اعزامى براى خلع ید تأسیسات نفت در زمان دكتر محمد مصدق و غیره بود. او از همان دوران كودكى با شعر و ادب و موسیقى آشنا شد و در محضر اساتیدى مانند موسى نى داوود، نواختن تار و ویولن و سه تار را آموخت و با ابوالحسن صبا، حسین تهرانى، روحاللَّه خالقى، علینقى وزیرى، غلامحسین بنان، قمرالملوك وزیرى، تاج اصفهانى و بسیارى از هنرمندان دیگر مصاحب و معاشر بود. ورزى شاعرى غزلسراست، اما در انواع شعر فارسى نیز طبعآزمایى كرده است. وى زبان فرانسه را خوب مىدانست و اشعارى نیز به این زبان سروده و آثارى را ترجمه كرده است. از آثار منظوم او: «سخن عشق»؛ «رهاورد عمر»؛ «دیوان» شعر. از ترجمههاى وى: «بررسیهاى ادبى» و «هفت صورت عشق» از آندره موروا؛ «نغمهپرداز نامرد» كه نام داستانى از داستایوفسكى است به نام «نیه توچكانبتروانف».[1]
شاعر.
تولد: دى 1293، تهران.
درگذشت: مهر 1368، تهران.
ابوالحسن ورزى، فرزند حسین فلاحزاده تا پنجم ابتدایى در دبستانهاى شرف مظفرى و ادب درس خواند ولى سال ششم ابتدایى را در گرگان و دورهى اول دبیرستان را در شهرستان سارى و دورهى دوم دبیرستان را در مدرسهى امیركبیر (دارالفنون) به پایان رساند. وى فارغالتحصیل رشتهى حقوق قضایى از دانشكدهى حقوق دانشگاه حقوق دانشگاه تهران در سال 1315 بود. پس از گذراندن دورهى افسرى وظیفه كه محل مأموریتش در شیراز بود، مجددا از طرف وزارت دادگسترى با سمت دادیارى دادسراى شهرستان شیراز به آن شهر بازگشت. از زمانى كه مشغول تحصیل در دارالفنون بود، گذشته از برنامهى روزانه، مقدمات زبان عربى و صرف و نحو و منطق و فلسفه را در خارج نزد یكى از اساتید زمان یعنى شیخ ضیاءالدین درى اصفهانى و مدرسان دیگر فراگرفت. هنگام تحصیل در دانشكدهى حقوق به منظور فراگرفتن ادبیات عرب و حكمت شرق در دانشكدهى معقول و منقول (الهیات و معارف اسلامى) هم نامنویسى كرد و در خارج از محیط دانشكده هم به تحصیل پرداخت. در شیراز هم جامع المقدمات و مغنى و مطول تفتازانى و شرح منظومهى سبزوارى و مقدارى از اسفار اربعه را نزد میرزا على حكیم ادامه داد. اشتغال در دادگسترى با روحیهاش سازگار نبود و به همین دلیل از این شغل استعفا نمود و به تهران بازگشت در تهران وى را دعوت به همكارى در نخست وزیرى كردند كه در آنجا مشغول به كار شد (در سمت بازرس نخست وزیر) و پس از چندى مشاغل زیر را عهدهدار گردید. رییس هیئت مدیره و مدیر عامل شركت فلاحتى خراسان، مدیر كل مالى شهردارى تهران، رییس هیئت مدیره شركت چاى گیلان، عضو هیئت اعزامى براى خلع ید تأسیسات نفت در زمان دكتر محمد مصدق، عضو هیئت مدیره شركت فرش ایران، بازرس سازمان بازرسى كل كشور در وزارت دادگسترى، از آن پس بنا به تقاضاى خودش بازنشسته شد.
از كودكى با تار و ویولن و سهتار آشنا شد و اساتیدى چون موسى و مرتضى نىداود به وى تعلیم دادند. گفتن شعر را از سن یازده سالگى شروع كرد و هدایت و تشویق پدرش موجب پیشرفت وى در شعر شد. از سال 1315 در انجنهاى ادبى رفت و آمد مىكرد. در یكى از جلسات ادبى با فصیحالزمان رضوانى، شاعر شیرازى، آشنا شد و او را تخلص «طالع» را برایش انتخاب نمود ولى او هیچ وقت خود را مقید به قید تخلص نكرد. نخستین مجموعهى غزلیات او در سال 1358 به نام سخن عشق منتشر گردید. گذشته از غزل در انواع شعر فارسى از قبیل قصیده، تركیببند، ترجیعبند، مخمس، مسدس، مثنوى، رباعى و دو بیتى طبع آزمایى نمود. از وى منظومههاى عشقى و عرفانى و اجتماعى و حماسى و وطنى و مذهبى (در مدح و رثاى) ائمه اطهار (ع) به جا مانده است. صداى آشنا و ترانههاى درد دو نمونه از منظومههاى یاد شده است (این دو منظومه در یك كتاب در سال 1368 منتشر شد). كتاب دیگر او پرتو راز نام دارد كه در مورد زندگانى پیامبر اسلام است كه به اتفاق غلامحسین جواهرى وجدى سروده شده است.
آثارى كه از وى ترجمه شده است از این قرار است: دو كتاب از آندره موروآ به نامهاى: بررسىهاى ادبى و هفت صورت عشق و كتاب دیگرى به نام نغمهپرداز نامرد (اثر فئودر داستایوسكى) كه در روزنامه «ایران ما» به چاپ رسید.
ابوالحسن ورزى، شاعر بلند آوازه معاصر، فرزند مرحوم حسین ورزى است كه سالها مصدر مشاغل بزرگ علمى، هنرى و دولتى بوده كه با اكثر رجال علم و هنر و سیاست حشر و نشر داشت است. ابوالحسن ورزى، از اوایل تأسیس رادیو، كم و بیش اشعارش وسیله هنرمندان در رادیو اجرا مىشد، ولى در سال 1338 رسماً به رادیو رفت و اولین شعرى كه وى در این سال ساخت توسط مرحوم غلامحسین بنان در «بیات اصفهان» كه آهنگ آن را مهندس همایون خرم ساخته بود، خوانده شد چنین بود: «آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود» كه بعدها چند خواننده دیگر، این شعر را در رادیو اجرا كردند.
ابوالحسن ورزى، از دوستان صمیمى و نزدیك شادروان داود پیرنیا بود و سالها در بازرسى نخست وزیرى، همكار یكدیگر بودهاند. این صمیمیت به حدى بود كه روزى به عیادت داود پیرنیا كه به واسطه بیمارى قلبى چند روزى در منزل بسترى بود به بالین پیرنیا حاضر مىشود بلافاصله این دو بیت را براى وى مىسازد:
گویند برنج تن فزوده است دلت
آرام و قرار ز نور بوده است دلت
ابوالحسن ورزى را باید به حق یكى از شعراى باارزش دوران اخیر به حساب آورد و این ادعا نیست بكله اشعار وى نمایانگر این مدعا است، به طورى كه روزى در رادیو با مرحوم على دشتى درباره شادروان رهى معیرى مصاحبه بود، وقتى مصاحبهگر رادیو از ایشان پرسید «آقاى دشتى شما بهترین غزلسراى امروز را چه كسى مىدانید؟»
پاسخ داد: «ابوالحسن ورزى را كنار بگذارید، راجع به بقیه بفرمایید.»
وقتى از وى سؤال شد كه: چرا ورزى را كنار بگذاریم؟»
پاسخ داد: «اگر تكفیرم ننكند، ابوالحسن ورزى سعدى و حافظ و مولاناى زمان است.»
نگارنده وقتى در نشستى كه با این شاعر گرانمایه داشتم و درباره زندگىنامه ایشان جویا گردیدم؟
از روى نوشتهاى كه قبلا آماده كرده بودند چنین بیان داشتند:
«من در سال 1293 خورشیدى در تهران به دنیا آمدم. پدرم مرحوم حسین ورزى كه صداى خوشى داشت، در روز اول دىماه 1325 در تهران درگذشت و چند سال بعد از مرگ پدرم، مادرم شادروان بتول ورزى نیز برحمت ایزدى پیوست. دوران تحصیلى من، تا كلاس پنجم ابتدایى در دبستانهاى شرف مظفرى و ادب بود، ولى سال ششم ابتدایى را در گرگان و دوره اول دبیرستان را در شهر سارى و دور دوم دبیرستان را در مدرسه امیركبیر (دارالفنون) به پایان رساندم. در آن زمان در دارالفنون دانشمندان برجستهاى مانند شادروانان فاضل تونى، بهمنیار، همایى، نصراللَّه فلسفى، دكتر سیاسى، حبیب یغمایى به تدریس اشتغال داشتند. در سال 1315 خورشیدى از دانشكده حقوق دانشگاه تهران با رتبه شاگرد اولى موفق به اخذ درجه لیسانس در رشته قضایى شدم و تا آنجا كه حافظهام یارى مىكند اساتیدى نظیر شادروانان: بروجردى (محمد عبده) رئیس محكمه انتظامى وزارت دادگسترى، دكتر سیدعلى شایگان، دكتر زنگنه، آقا محمد شریعت سنگلجى، دكتر امامى، دكتر كریم سنجابى تدریس مىكردند. اساتید خارجى من عبارت بودند از: موسیو فونتانا معلم حقوق رم و حقوق مدنى فرانسه و موسیو لافن معلم ادبیات.
پس از گذراندن دوره افسرى وظیفه كه خوشبختانه محل مأموریتم در شهر شیراز بود، مجدداً از طرف وزارت دادگسترى با سمت دادیارى دادسراى شهرستان شیراز به آن شهر بازگشتم. از زمانى كه مشغول تحصیل در دارالفنون بودم، گذشته از برنامه روزانه مقدمات زبان عربى و صرف و نحو و منطق و فلسفه را در خارج نزد یكى از اساتید زمان یعنى مرحوم شیخ ضیاءالدین درى و مدرس دیگر فراگرفتم. هنگام تحصیل در دانشكده حقوق به منظور فراگرفتن ادبیات عرب و حكمت شرق در دانشكده معقول و منقول (الهیات و معارف اسلامى) هم نامنویسى كردم و در خارج از محیط دانشكده هم نزد استادان این فنون به تحصیل پرداختم. در شیراز هم جامعالمقدمات و مغنى و مطول تفتازانى و شرح منظومه سبزوارى و مقدارى از اسفار اربعه را نزد حكیم محقق و دانشمندى چون میرزا على حكیم ادامه دادم. از استاد حكیم تا آن زمان خبر داشتم كه در دانشكده معقول و منقول مشغول تدریس بودند و بعد گویا به شیراز سفر مىنمایند، كه بازگشتى نداشته است و هنوز خبرى از ایشان ندارم كه آیا در قید حیات هستند یا نه، به هر صورت اگر زنده هستند خداوند به ایشان سعادت و سلامت عطا فرماید و اگر رحلت كردهاند براى ایشان آمرزش مىطلبم.
اشتغال در دادگسترى و شاهد گرفتاریهاى مردم بودن و احكام شدید صادر كردن مغایر با روحیه من بود به همین دلیل از این شغل استعفا نموده و به تهران بازگشتم. در تهران مرا دعوت به همكارى در نخستوزیرى كردند، كه در آنجا مشغول به كار شدم و پس از چندى مشاغل زیر را عهدهدار گردیدم:
رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شركت فلاحتى خراسان، مدیر كل مالى شهردارى تهران، رئیس هیئت مدیره شركت چاى گیلان، عضو هیئت اعزامى براى خلع ید تأسیسات نفت در زمان شادروان دكتر محمد مصدق، عضو هیئت مدیره شركت فرش ایران، بازرس بازرسى كل كشور و از آن پس بنا به تقاضاى خود بازنشسته شدم.
آشنایى من با شعر و ادب و موسیقى:
همانطورى كه در مقدمه كتاب، (سخن عشق) نوشتهام، این آشنایى براى من از دوران كودكى آغاز شد. پدربزرگم مرحوم كاظم كمپانى مردى بسیار هوشمند و روشنفكر و آزاده بود و از مجتهد آزاداندیشى به نام مرحوم شیخ هادى نجمآبادى تقلید مىكرد و در زمان قحطى از ثروت شخصى و محصولات املاكش كمك مؤثرى به بینوایان مىنمود، و اى كاش تمام افراد متمكن و ثروتمند از این شیوه پیروى مىكردند و بنا به فرموده شیخ اجل سعدى بزرگوار:
تو كز محنت دیگران بىغمى
نشاید كه نامت نهند آدمى
با وجود آنكه پدربزرگم مردى متدین بود هرگز مانع معاشرت پدر من با استادان موسیقى نظیر شادروان درویش خان و جناب دماوندى، حاج قربانخان و قراب نگردید. من از زمان كودكى با تار و ویولن و سهتار آشنایى داشتم، اساتیدى چون موسى نىداود و مرتضى نىداود به من تعلیم مىدادند. از دوران جوانى با چهرههاى شاخص موسیقى ایرانى نظیر شادروانان: ابوالحسن صبا، حسین تهرانى، ارسلان درگاهى، هرمزى، روحاللَّه خالقى، كلنل علینقى وزیرى، زاهدى، حاج علىاكبرخان شهنازى، حسین یاحقى، مشیر همایون شهردار، مرتضى محجوبى، غلامحسین بنان، لطفاللَّه مجد، پروانه، قمرالملوك وزیرى، روحانگیز، رضاقلى میرزا ظلى، رضا ورزنده، محمود كریمى، تاج اصفهانى، ادیب خوانسارى و محمودى خوانسارى آشنایى و دوستى نزدیك داشتم، كه بدبختانه همه آنها چهره در نقاب خاك كشیدهاند، روحشان شاد باد!
شعر و شاعرى:
همانطورى كه قبلاً متذكر شدم مرحوم پدرم صداى بسیار دلنشینى داشت و در انتخاب و شناخت شعر بسیار با ذوق بود، پیوسته كوشش مىكرد كه بهترین غزلیات شعراى برجسته میهنمان نظیر: سعدى، حافظ، مولانا، جامى، عطار، سنائى و صائب را یادداشت نماید و به همین دلیل من از آغاز طفولیت كه قلم به دست گرفتم و خواندن و نوشتن را آموختم با این غزلیات زیبا آشنا شدم و هر زمان كه تنها بودم با خود زمزمه مىكرد، تا هنگامى كه تعطیلات تابستانى مدارس فرا رسید و من كه سال پنجم دبستان ادب را تمام كرده بودم، با پدرم كه مأموریت گرگان را داشت به مسافرت رفتم. این نخستین بار بود كه دور از محیط گرم خانواده به جایى ناشناس و بیگانه مىرفتم. با اینكه دیدن دریا و طبیعت و كوهستانهاى سرسبز و جنگلهاى با عظمت برایم بسیار جالب بود ولى غم غربت و تنهایى و دورى از خانواده و دوستان به خصوص اوقاتى كه پدرم به مأموریت مىرفت مرا بسیار ملول و افسرده مىساخت تا آنجا كه به كنجى مىنشستم و به یاد دوستان به خصوص مادرم كه به حد پرستش او را دوست داشتم اشك مىریختم. این افسردگى و غم و درد مرا بر آن كه احساسات خود را بوسیله شعر بیان كنم، در كتاب (سخن عشق) داستان برخورد پدرم را مفصلا بیان كردهام، من گفتن شعر را از سن پانزده سالگى شروع كردهام و هدایت و تشویق پدرم موجب پیشرفت من در شعر شد. خوب به یاد دارم شبى یكى از دوستان پدرم شعرى از فرخى سیستانى را خواند كه چنین بود:
خواستم از دلبرى دو بوسه و گفتم
تربیتى كن ز آب لطف خسى را
گفت یكى بس بود اگر دو ستانى
خیره شوى كازمودهایم بسى را
عمر دوباره است بوسه من و هرگز
عمر دوباره ندادهاند كسى را
و من در جواب چنین گفتم:
اى كه ندادى به من دو بوسه و گفتى
«عمر دوباره ندادهاند كسى را»
غافل از آنى كه عیسى مریم
داد پس از مرگ جان تازه بسى را
بوسه تو كرده كار معجز عیسى
مرده عشقیم تازه كن نفسى را
یكى از محفلنشینان كه از مالكان ثروتمند شمال بود وعده كرده بود كه در مقابل این حاضر جوابى به من یك ساعت با زنجیر طلا بدهد كه خوشبختاه به عهد خود وفا نكرد و مرا از زیر بار منت خود خلاص نمود، روانش شاد باد. در حقیقت چه كار نیكویى كرد وگرنه ممكن بود مرا به گرفتن هدیه از دیگران عادت دهد و به وارستگى و بىنیازى كه مایه سرافرازى من است خللى وارد كند.
میدمد نور صفا از خانهام
عشق چون شمعى است در كاشانهام
فخر من این بس كه با صدها نیاز
خم نشد از بار منت شانهام...
بنابراین بهترین مشوق و نخستین آموزگار شعر من پدرم بود و از اینكه فرزندى شاعر به جامعه ادب ایران تحویل داده است به خود مىبالید و شاید اگر من به عالیترین مقامات ادارى و اجتماعى رسیده بودم آنقدرها مسرت و سرافرازى احساس نمىكرد.
تصور مىكنم كه در سال 1315 خورشیدى پاى من به انجمنهاى ادبى باز شد در آن زمان تهران داراى سه یا چهار انجمن ادبى بیشتر نبود كه یكى را شاهزاده محمدهاشم میرزا افسر و دومى را مرحوم ترجمانالممالك فرهنگ و سومى را وحید دستگردى اداره مىكردند و بر اثر شركت در مجالس فوق با اركستر شعراى هم عصر خود آشنا و دوست شدم كه مرگ آنها برایم بسیار دردناك و جانگداز بوده و هست، در یكى از جلسات ادبى با مرحوم فصیحالزمان رضوانى شاعر و واعظ و ادیب شیرازى گوینده غزل:
همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویى
چه زیان ترا كه من هم برسم به آرزویى
آشنا شدم و او تخلص (طالع) را برایم انتخاب نمود ولى من كه هیچوقت خود را مقید به قید تخلص نكردهام كه مجبور شدم براى آوردن تخلص یك بیت اضافى و با تكلف بسازم، غزلهاى خود را مانند گذشته بدون ذكر تخلص ساخته و مىسازم.
من از دوران جوانى شروع به خواندن و تتبع در آثار شعرا و ادباى برجسته وطنم نمودم و به دقت آثار اساتید بزرگ را با بررسى، مطالعه و كسب فیض و معرفت كرده نهال ضعیف شعر خود را بارور ساختم.
در مورد شعراى معاصر خود:
با همه آنها دوستى نزدیك داشتهام و در حقیقت باید متذكر شوم كه زمان ما یكى از ادوار بسیار درخشان و پربار ادب فارسى است و پس از مشروطه شعرا و ادبا و سخنشناسان بزرگى ظهور كردهاند كه بدون تردید از مفاخر این سرزمین مقدس مىباشند. چون تعداد شعراى معاصر كه همه از دوستان نزدیك من هستند بسیار زیاد مى باشند و به خاطر آنكه مبادا نام یكى از آنان از قلم شكسته این ضعیف بیافتند با عرض معذرت و پوزش نامى ذكر نمىكنم تنها از خداى یگانه طول عمر و عزت و كامرانى همه آنها را آرزو مىنمایم و اظهارنظر در مورد شعراى معاصر را به آیندگان مىسپارم و خود را در صلاحیت این امر نمىدانم.
نخستین مجموعه غزلیات من در سال 1358 به نام (سخن عشق) توسط انتشارات امیركبیر منتشر گردید و پس از مدتى به كلى نایاب شد. مابقى غزلهاى من امروز از نظر كمیت به 5 برابر مجموعه فوق مىرسد. گذشته از غزل در انواع شعر فارسى از قبیل قصیده، تركیتبند، ترجیعبند، مخمس، مسدس، مثنوى، رباعى، دو بیتى، پیوسته طبع آزمایى كردهام.
منظومههاى عشقى و عرفانى و اجتماعى و حماسى و وطنى و مذهبى (در مدح و رثاى) ائمهاطهار علیهمالسلام دارم. صداى آشنا و ترانههاى درد دو نمونه از منظومههاى یاد شده است.
در مورد شعر و شاعرى و قواعد و اصول و اساس و مبانى و مبادى آن من هم به همان تعریفى كه از زمان ارسطاطالیس و بعد به وسیله حكماى بزرگ ایران چون: حكیمابونصر فارابى، شیخالرئیس ابوعلى سینا، خواجه نصیرالدین طوسى، علامه قطبالدین شیرازى و حكیم صدرالمتالهین شیرازى شده است اعتقاد دارم. در هنگام نوشتن این مقدمه خوشبختانه اثرى منظوم بنام «پرتو راز» كه در مورد زندگانى پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد بن عبداله صلى اللَّه علیه و آله كه به اتفاق دوست نازنین و شاعر شیرین سخن آقاى غلامحسین جواهرى وجدى سروده بودیم منتشر گردید كه لطف این كتاب در دو تقریظ زیبا و پرمغزى است كه وسیله دو تن از شعراى توانا و فحل زمان جناب آقاى ابوتراب جلى استاد سخن شناس بزرگ و جناب آقاى سعید نیاز كرمانى شاعر خوش قریحه زمان سروده شده است.
آشنایى با زبانهاى بیگانه:
از زبانهاى خارجى انگلیسى را باندازه رفع احتیاجات مىدانم ولى زبان فرانسه را در زمان كودكى نزد معلمین فرانسوى آموختم. زیرا در سال 1359 كه پدرم مأمور در استان مازندران بود و من در كلاس دوم دبیرستان به تحصیل اشتغال داشتم. یك روز به مادرم اطلاع دادند كه یك خانم فرانسوى به نام مادام ژاكولت كه وسیله فرمانفرما براى آموختن زبان فرانسه به فرزندانش به ایران آمده بود و دیگر نیازى به او نداشتند با فقر و پریشانى در سارى زندگى مىكند. مادرم كه بانویى مهربان و پر از رحم و شفقت بود آن خانم را به خانه ما آورد و براى اینكه احساس غربت و تنهایى نكند همانند یك عضو خانواده غذاى روزانه را با ما صرف مىكرد و در عوض زبان فرانسه را به من آموخت و در نتیجه پیشرفت زیادى در این زبان كردم و پس از اینكه به تهران آمدم زبان فرانسه را در خارج از مدرسه نزد یك بانوى فرانسوى دیگر به نام مادام توماسن و بعد نزد معلم دیگرى كه یك مرد فرانسوى بود ادامه دادم و بعدها بر اثر خواندن متون داستاهاى ادبى و تاریخى از نویسندگان برجسته فرانسه به این زبان تسلط كامل پیدا كردم و به ترجمه آثارى از این زبان پرداختم:
دو كتاب از نویسنده نامدار فرانسه آندره موروا بنامهاى: «بررسىهاى ادبى» و «هفت صورت عشق» ترجمه كردم كه عشقهاى مختلف را در ادبیات فرانسه نشان مىداد. نظیر: «عشق افلاطونى»، «عشقهاى شوالیهها» و عشقهاى هوسانگیز مانند: «ژولى ژانژاك روسو» و انواع دیگر عشقها كه از مادام لافایت نویسنده معروف بود و عشقى را كه شرح مىداد اول بیوگرافى كوتاهى از نویسنده داستان مىنوشت و سپس خلاصه داستانى را كه منظور نظر او بود با قلم سحار خود شرح مىداد.
كتاب دیگرى نیز از نویسنده برجسته و نامدار روس یعنى فئودور داستایوسكى كه به زبان فرانسه برگردانده شده بود به نام «نیهتو چكانبتروانف» كه نام قهرمان داستان است. به نام «نغمهپرداز نامرد» ترجمه كردم كه در روزنامه ایران ما به چاپ رسیده است.
تعدادى شعر هم به زبان فرانسه سرودهام و بیشتر شاهكارهاى ادبى شعراى بزرگ فرانسه را نیز خواندهام. از نویسندگان و شعراى فرانسه به آثار ویكتورهوگو، بالزاك، آلفرد دووینى، آلفرد دوموسه، لامارتین، پل ورلن، رمبو، بودلر، مارسل پروست، راسین، مولیر ژرژسان، كرنى، آندره موروآ، آندره ژید، آندره مالرو و آناتول فرانس و برخى دیگر بسیار علاقمندم و از مطالعه آنها لذتى عمیق در خود احساس مىكنم:
سیر و سیاحت:
از دوارن جوانى علاقه فراوان به سیر و سیاحت داشتم كه به منظور دیدن آثار تاریخى و باستانى جهان سفرى به دور دنیا كردم كه بسیار جالب توجه بود. ضمنا چندین بار به آمریكا و یكبار به روسیه و سوئد و سوئیس و بارها به لندن سفر كردهام ولى هر بار عاشق بازگشت به وطنم بودم. یكى از آرزوهاى بزرگم سفر به كربلا و نجف اشرف است كه امیدوارم خداى بزرگ نصیبم نماید.
در خاتمه از دوست هنرمند و موسیقىدان و هنرشناسم آقاى رضاقلى میرزاى سالور قاجار متخلص به شهرام و دوست شاعرم آقاى رضا تفقدراد كه در جمعآورى اشعار با من یاریهاى فراوان كردهاند نهایت تشكر و سپاسگذارى را دارم.
از جهان هركس رود از خود گذارد یادگارى
از من این اوراق رنگین است تنها یادگارم
ابوالحسن ورزى، داراى همسر و دو پسر به نامهاى مهدى و حمید ورزى و یك دختر به نام فریناز ورزى مىباشد كه هر سه نفر ازدواج كردهاند و آقاى ابوالحسن ورزى و خانم فرح ورزى همسر ایشان صاحب هفت نوه مىباشند كه خداوند این خانواده باتقوا و فرهنگ را حفظ فرماید. ابوالحسن ورزى به شعر «با پیرهن سبز» خود كه از نظر خوانندگان گرامى مىگذرد بسیار علاقمند مىباشد.
«با پیرهن سبز»
زیبا چمنى بود پر از لاله و نسرین
با پیرهن سبز كه آن روز به تن داشت
صد خرمن گل ریخت بدامان خیالم
آن غنچه خاموش كه آهنگ سخن داشت
آغوش گشودم كه چو جان در برم آید
بگریخت چو مرغى كه گریزنده ز دام است
چون دید تبآلوده نگاه هوسم را
دانست ز پا تا سر من تشنه كام است
میراند مرا از خود و مىگفت كه حیف است
آلوده شود عشق من و تو بگناهى
گفتم ز تو اى چشمه جوشان هوسها!
قانع نتوان بود به اشكى و نگاهى
هرچند كه مىراند مرا با سخن سرد
خود سوخته از آتش سودا چو شرر بود
مىگفت اگر طالب عشقى مطلب كام
اما بزبان نگهش حرف دگر بود
پرخاش بلب داشت ولى عشق و تمنا
مىتافت چو برق از نگهگاه بگاهش
مى خواست بپوشد ز من این راز ولیكن
لبریز هوس بود گریزنده نگاهش
یك بوسه به من داد و لیكن بدو صد ناز
یك بوسه كه مىسوخت دهانرا و نفس را
در وسوسه افتاد و شنیدم ز نگاهش
فریاد پشیمانى و غوغاى هوس را
زان شربت نوشین كه از آن بوسه چشیدم
افروختهتر گشت شرار هوس ما
پرهیز ز من داشت ولى گرمى آغوش
چو شعله سوزنده عیان از نفسش بود
هنگامه بپا كرد در آن چشم هوسنامك
جنگى كه میان دل او با هوسش بود
پیروزى از آن دل من شد كه در این جنگ
مغلوب هوس گشت و بآغوش من افتاد
زد حلقه به پشتم چو یكى مار غضبناك
آن بازوى بىتاب كه بر دوش من افتاد
چهارشنبه 25 آذرماه 1336
«مستى رؤیا»
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلودهاش را مستى رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عكس شیدایى در آن آئینه سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسهاش گرمى نداشت
دل همان دل بود اما مست و بىپروا نبود
در دل بیزار من جز بیم رسوایى نداشت
گرچه روزى همنشین جز با من رسوا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولى در آن صدف
گوهر اشكى كه من مىخواستم پیدا نبود
در نگاه سرد او غوغاى دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
هر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگرى هم بود اما اى دریغ
آگه از حال دلم زان درد جانفرسا نبود
اى نداده خوشهاى زان خرمن زیباییم
تا نبودى در كنارم زندگى زیبا نبود
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}